قبلا گفتیم برای کشف جهان واقع باید از ابتدای مسیر شروع کرد اما سؤال اینجاست که منظور از ابتدای مسیر دقیقا چیست؟!

 

منظور از مسیر؛همان راهی است که از اولین لحظه ی موجود شدنمان برای درک جهان طی کرده ایم و منظور از ابتدای آن اولین بنیادی است که دیگر ارکان جهان و معلومات خود را بر آن بنا نهاده ایم.

 

 

با بیانی ساده تر یعنی اینکه برای کشف درست، باید از همانجایی شروع کرد که یقین داریم تصویر ما از واقعیت بر واقعیت منطبق است و جای پای محکمی برای از سر چیدن معلومات صحیح خود، در اختیار داریم.

 

 

 

خب مسئله چندان ساده نیست زیرا ما نمی توانیم یقین کنیم که در جهانی که دلیلی بر واقعی بودن آن نداریم و ممکن است فقط صدا، تصویر و محسوساتی متشکل از اطلاعات باشد چه چیزی واقعی است؟!
 

 

 

برای اینکار دست به آزمایشی نادر می زنیم.

 

 

درست مانند کسی که نابینا ،ناشنوا و کاملا مفلوج است ابتدا تمام درگاه های ورودی اطلاعات اعم از چشم،گوش و حواسی همچون حس لامسه را از اعتبار ساقط می کنیم چون ممکن است این ابزار جهانی خیالی را برای ما بازسازی کرده باشند نه جهان واقعی را؛ با این کار دنیای ما تبدیل به جای ساکت و کاملا تاریکی خواهد شد که در عین هوشیاری هیچ حسی در آن نداریم. (این همان حالتی است که برای انسان بیهوش مدتی قبل از به هوش آمدن رخ می دهد.)

 

 

در حالیکه اعضای بدن خود را نمیبینیم ،آنها را حتی احساس هم نمی کنیم گویا تمام اعضای ما از نوک انگشتان پا تا بالاترین نقطه از پوست سرمان ناپدید یا نابود شده است.

 

 

در این لحظه چیزی برای دیدن ،شنیدن یا حس کردن وجود ندارد و تنها چیزی که هست فضای خلأ ترسناکی است که در دراز مدت حسی مرکب از وحشت و ضعف را در ما بوجود می آورد..حسی صد برابر بدتر از حس بودن در کشتی در حال غرق شدن و گویا این حس مادر تمام ناامیدی ها و ضعفهایی است که تا کنون تصور  کرده ایم.

پس از حیرت و سرگردانی عجیبی که برای اولین بار با آن آشنا شدیم حال باید به دنبال گمشده ی خود بگردیم؛ یعنی سر نخی از واقعیت!

 

 

واقعا چه چیزی در چنین نیستی ای ما را به هستی خواهد رساند؟! در حالیکه جز وحشتی که ما را فرا گرفته چیز دیگری وجود ندارد و اگر هم وجود داشت پس از اینکه به واقعی بودن آن شک بردیم آن را به نابودی سپردیم.

 

 

کمی این طرف و کمی آن طرف...و وقتی داشتیم مطمئن می شدیم که هیچ چیزی وجود ندارد، نوری درست از مرکز اندیشه و فکر ما و جایی که بودن و تفکر کردن ما ناشی از آن است درخشیدن می گیرد و ما را برای اولین بار متوجه وجود با ثبات و تشکیک ناپذیر خودمان می کند.

 

 

بله شاید این سخن معروف را بارها شنیده باشیم که (من هستم چون شک می کنم) یا (من هستم چون می اندیشم) اما اکنون مفهوم واقعی آن را درک می کنیم زیرا هیچ وقت اینگونه به درک کردن خود نیاز نداشتیم یا اینکه هرگز به چنین گزاره ی بدیهی فکر نکرده بودیم.

 

 

اکنون خود را بعنوان تنها ترین سرنخ واقعیت پیدا کردیم اما همچنان حس ضعف و وحشت سراسر وجود را در برگرفته است؛ با این حال سری به گریبان خود فرو می بریم تا بدانیم چطور می توان از سر نخِ وجود خودمان، واقعیت خارجی محض و حقیقت را پیدا کرد.

با ملکوتیسم همراه باشید.